۲۴ ساله بودم که پس از استخدام در یک شرکت معتبر با بهروز ازدواج کردم. درآمد خوبی هم داشتم. شوهرم آن موقع سرباز بود. آن روزها میگفت آرزو دارد بتواند یک کار معمولی پیدا کند و خانهای کوچک هم اجاره کند تا برای تأمین خرج و مخارج زندگی چشمش به حقوق من نباشد. میگفت: «نمیخواهم پدرت فکر کند من آدم نالایقی هستم. بنابراین میخواهم به او ثابت کنم که میتوانم دخترش را به خوشبختی برسانم...
:: بازدید از این مطلب : 96
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0